یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

تا بهار

روزهای بعد از تولدت انگار دارن سعی میکنن که با سرعت هر چه تمامتر تموم بشن و من فرصت کم میارم برای نوشتن از تو ، تو این روزای پایانی سال 92. امسال با همه خوبی و بدیهاش تموم شد. چه با امید شروع کردیم امسال رو و چه اتفاقهایی که برامون نیفتاد...ولی خوب دیگه داره تموم میشه و هرگز هم برنمیگرده کاش بتونیم خاطره های خوبش رو تو گنیجنه دلمون نگه داریم و اتفاقهای بدش رو کلا از ذهنمون پاک کنیم... دلم میخواد سال جدید رو با امید و شور و شوق زیاد شروع کنیم و امسال که تو بیشتر از سالهای قبل معنی عید و بهار و نوروز رو درک میکنی بیشترین استفاده رو از نوروز ببریم. این روزای پایانی سال رو سرماخوردی عسلکم. انگار زمستون امسال دلش نمیخواد تموم بشه. درست دیگه...
27 اسفند 1392

طعم شیرین تولد

حالا که هنوز بحث تولد تو خونه تو داغه و هنوز سرمستیم از مزه مزه کردن خاطره های روز تولدت، میخوام تولد یه نفر رو بهش تبریک بگم که خیلی برای من و تو عزیزه... امروز تولد خاله نداست... تولدت مبارک ندا جون... نمیدونم اون موقعی که تو به دنیا اومدی من چه حالی داشتم... حسادت کردم یا نه... ولی اینو میدونم که الان پچ پچهای خواهرانه مون رو با دنیایی عوض نمیکنم.. برات بهترینها رو آرزو دارم روز میلادت مبارک تولد خاله ندا بهونه ای شد تا توی آرشیو عکسها یه دوری بزنم و کلی خاطره برام زنده بشه عکسی که برات میذارم روز تولد بهنوش و خونه خاله الهام هست که وقتی دیدمش لبخند شیرینی به لبم اومد از اون شب قشنگ.. شما دوتا اسفندی با کیک بهنوش عکس میگرفتین و کیف م...
19 اسفند 1392

تولد بازی

تولد بازیامون که از دو روز قبل از روز تولدت شروع شد تا هفته بعدش ادامه دار شد و حسابی کیفور شدی. دو روز قبل از تولدت با یه کیک کوچولو رفتیم خونه مادر تا اونها هم تو شادیت شریک کنی و از اونجا استارت تولد بازی خورده شد. بعد از اون هم که جشن اصلی رو توی مهد گرفتیم که بازتابش همچنان ادامه داره. تا چند روز بعدش هم وقتی از مهد میومدی یه کادو دستت بود، مدیر مهدتون که توی جشنت حضور نداشت و یکی دوتا از دوستات که روز جشن بهت کادو نداده بودن برات هدیه گرفته بودن و حسابی کیف میکردی.. تا چهارشنبه پیش که جلسه آخر کلاس زبانت بود و تولد پرستش هم کلاسیت که قرار بود توی کلاس یه جشن کوچولو بگیره و باز کنار تولد پرستش، تولد تو هم بود انگار. دوستای مهربونت برات...
18 اسفند 1392

تو خودِ برگ گلی

همیشه وقتی من عصبانی میشم یا اخمی میکنم بابا میگه بگو مامان منو دعوا نکن. من برگ گلم!! دلم نازکه!! و آنچنان با ناز وادا میگی که دل سنگ رو هم آب میکنه چند شب پیش تلویزیون روشن بود وداشتی شام میخوردی و منو بابا اصلا حواسمون به تلویزیون نبود وسرگرم صحبت بودیم که یهو گفتی مامان این خانمه الان باید بگه منو دعوا نکن من برگ گلم!! سرم رو که بالا آوردم دیدم بله !!! تلویزیون داره خانم و آقایی رو نشون میده که دعوا میکنن....
14 اسفند 1392

تولد رنگین کمان 4 ساله

از یک ماه پیش تو فکر این بودم که امسال چطور تولدت رو برات بگیرم که برات موندگار تر بشه...از خودت که میپرسیدم فقط میگفتی رنگین کمان میخوام! میخوام کیکم رنگین کمان باشه، لباسم رنگین کمونی باشه همه رنگین کمون! حتی وقتی طرحهای تولد با تم دورا رو هم نشونت دادم هم باز گفتی نه فقط رنگین کمون... منم به خواسته ات عمل کردم. خداییش خیلی هم تم راحتی رو انتخاب کرده بودی بازی با رنگها بود و کار زیادی نداشت. لباست رو که خاله الهام زحمت کشید و دوخت و کارتهای دعوت و ریسه happy bitrhday رو هم با خاله ندا نشستیم و طراحی کردیم. فقط مونده بود یه متن خوبی برای کارت دعوتها پیدا کنم. هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نمیرسید.. هرچی مینوشتم یا خیلی ادبی میشد که از درک بچه...
10 اسفند 1392

حس قشنگ دوستی

فاصله ها نمیتونن  احساس داشتن یه دوست خوب رو ازت بگیره... میبینی مامان دوستای خوب از فاصله های دور هم انرژی و احساسشون میرسه و دلت رو قرص میکنه و شاداب...           ...
8 اسفند 1392

رنگین کمان هفت رنگ

نزدیکتر.... اينجا حوالي خوشه گندم از داس افتاده‌اي، من بودم كه مي‌خواندم! و تو آمدی آهسته و استوار چونان رنگین کمانی که پس از باران دلتنگی، نویدبخش بهاری دوباره است جانی تازه به رویاهایم بخشیدی و تو میدانی؟ همواره  پس از باران نفس میبارد از هستی...!؟ نزدیکتر.... اينجا! پس از واپسین باران زمستان گرمی بهار زندگانی ام شدی ای رنگین کمان همه فصلها! به حرمت وجود توست این همه شکوفه که به سرشاخه هر درخت خواهد رویید. این بهار در راه افسونگری بیش نیست در برابر لبخند زندگی بخشت یسنای آرزوهایم...     این شعر رو خاله نسرین بر...
7 اسفند 1392

خلاق یا ...

نمیدونم اسمش خلاقیته یا دروغگویی !!! ولی هر چی هست این روزامون همراه شده با این استعداد تو!! چنان به هم میبافی و میری که من باورم میشه و بعدها میفهمم سرم کلاه رفته!!! ولی خیلی جالبه که یه بچه کوچولو بتونه سرکارت بذاره با داستانهای باور کردنیش. میدونم اینها همه به خاطر سنته و خیلی مسأله مهمی نیست ولی خیلی بامزه است که این همه زیبا به هم میبافی و میگی و خودت بیشتر کیف میکنی و من فقط از برق چشمات میفهمم که داری از خودت قصه میبافی و به دیگران نسبت میدی... چهارسالگی هم عالمی دارد .... خدایم صبر دهد
4 اسفند 1392
1